شکفتن ها
می شنوید؟ دیوانه تان هستم من. من دیوانه...
مدام همین کلمات را بر زبان می رانم،...
اما دوستتان می دارم! دوستتان می دارم!...
دوستتان می دارم، می فهمید؟
می خندید؟ به احمق ها می مانم؟
ولی باید چه کار کنم که باورم کنی،
که نیک ام ا دریابی؟
آن چه می گوییم پُر کم مایه است!
می گردم، پی چاره ای می گردم...
درست نیست که بوسه ها بسنده خواهند کرد.
اینجا چیزی گلویم را می فشارد ،
چیزی بسان یک هق هق.
نیاز دارم بیان کنم،شرح دهم، بازگو کنم
آدمی تنها قادربه درک چیزی است
که توانسته بیان کند.
کمابیش در میان واژه ها زندگی می کند.
به واژه ها نیاز دارم، به تجزیه و تحلیل شان.
باید،باید بگویمت...
باید نیک در یابی...اما چه را؟
به من پاسخ بده!
حتی اگر روزی شاعر می شدم
می توانستم، زیباتر از هنگامی که در آغوشت می گیرم و
سر کوچک ات را میان دستان ام،
و صد بار و هزار بار دیوانه وار
برایت تکرار می کنم و تکرار می کنم :
تو! تو! تو! تو!
به تو ابراز احساسات کنم.
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |